معنی فرمان مغول

حل جدول

لغت نامه دهخدا

مغول

مغول. [م ُ](اِ) فردی از قوم مغول:
همچنان کآنجا مغول حیله دان
گفت می جویم کسی از مصریان.
مولوی(مثنوی چ خاور ص 150).

مغول. [م ُ](اِخ) قومی است معروف.(غیاث)(آنندراج). و رجوع به مدخل بعد شود.

مغول. [م ُ غُل ْ](اِخ) یکی از اقوام زردپوستی است که اصلاً در قسمتی از آسیای مرکزی و شرقی زندگی می کردند. این قوم از طوایف متعدد مرکب بوده اند که از جهت کثرت عدد خانواده و وسعت اراضی با یکدیگر اختلاف بسیار داشته اند و مهمترین این طوایف عبارت بودند از: تاتار، قنقرات، قیات، اویرات، آرلاد، جلایر، کرائیت و جز اینها. بعدها همه ٔ این اقوام را بنابر تسمیه ٔ جزء بر کل ابتدا تاتار و سپس مغول نامیدند. این قبایل باج گزار و فرمانبردار پادشاهان چین شمالی بودند و طوایف اصلی مغول هم البته یک دسته از این قبایل محسوب می گردیدند. اولین کس از این طایفه که توانست یوغ بندگی و فرمانبرداری را بشکند «یسوگای »(یسوگئی) پدر چنگیز رئیس طایفه ٔ قیات از قبایل مغول بود. وی نه تنها توانست عده ای از طوایف مغول را به اطاعت درآورد، بلکه بعضی از طوایف تاتار را در مشرق منهزم ساخت و در جنگهای طوائف کرائیت نیز شرکت کردو پادشاه آن قوم را در برابر دشمنانش تقویت نمود و با او طرح اتحاد و برادری ریخت. پسر بزرگتر یسوگای که «تموجین » نام داشت، یعنی «آهنین » بعد از مرگ پدر جانشین وی شد و بزودی کلیه ٔ قبایل مغول و تاتار را تحت اطاعت درآورد و حتی بر قبایل مسیحی کرائیت نیز غلبه یافت و به «چنگیزخان » مشهور گردید. چنگیز در حدود 600 هَ. ق. قبایل عیسوی «نایمان » را منقاد خود کرد و در سال 603 هَ. ق. قوم «قرقیز» و پس از آن طوایف «ایغور» را به اطاعت درآورد. سلطان محمد خوارزمشاه که پس از فتوحات آسیای مرکزی و برانداختن قراختائیان به خیال تسخیر ترکستان و چین افتاده بود، چون شنید که چنگیزخان بلاد ایغور را به تصرف خویش درآورده و بر پکن پایتخت چین مسلط گردیده بیمناک شد و برای تحقیق نمایندگانی به ریاست سید اجل بهاءالدین رازی به نزد چنگیز فرستاد. چنگیز فرستادگان را به احترام پذیرفت و توسط آنان پیغام فرستاد که مایل است بین دو کشور باب تجارت باز باشد. در سال 615 هَ. ق. فرستاده ٔ چنگیز با سلطان محمد خوارزمشاه معاهده ای بست و بعد از عقد این قرارداد بود که چنگیز تحف و هدایایی برای سلطان محمد و بازرگانانی با اموال فراوان به طرف ممالک اسلامی روانه ساخت. اینالجق معروف به غایرخان حاکم شهر اترار که از خویشاوندان مادری سلطان محمد خوارزمشاه بود به اموال آنان طمع بست و به بهانه ٔ اینکه جاسوس هستند تمام آنها را کشت و مالشان را تصرف کرد مگر یک نفر از آنها که گریخت و چنگیزخان را از ماوقع آگاه ساخت. بعد از این واقعه چنگیز هیأتی به دربار خوارزمشاه فرستاد و تسلیم غایرخان و جبران خسارت را تقاضا کرد، ولی سلطان محمد آن فرستادگان را نیز بکشت و با این عمل بیخردانه ٔ خود راه سیل خون و بلا را به سوی بلاد اسلامی هموار ساخت. در اواخر سال 616 هَ. ق. چنگیز خشمگین و کینه جو با تمام قوای خویش برای گرفتن انتقام به ممالک خوارزمشاهی حمله ور شد. چنگیز سپاه خود را چهار قسمت کرد: یکی را به دو پسر خود جغتای و اکتای سپرد و آنان را مأمور فتح اترار کرد، دسته ٔ دوم را به پسر دیگرش جوجی سپرد و مأمور فتح شهرهای کنار رود سیحون نمود و دسته ٔ سوم را برای فتح خجند و بناکت روانه ساخت و فرماندهی دسته ٔ چهارم را که قسمت اعظم سپاه بود خود برعهده گرفت و بدین ترتیب از هر طرف شهرهای خراسان را در محاصره گرفت و سراسر آن را ویران و با خاک یکسان کرد. سلطان محمد خوارزمشاه بدون هیچ مقاومتی از مقابل لشکر مغول از شهری به شهری دیگر می گریخت تا سرانجام در اواخر سال 617 هَ. ق. به جزیره آبسکون رسید و همانجا در سیه روزی درگذشت. چند ماه بعد از فوت او در سال 618 گرگانج پایتخت معروف وقدیم خوارزم با ساکنان خود معدوم گردید و سپس یک یک شهرهای خراسان مفتوح و قتل عام شد و تنها کسی که در این گیرودار فکر مقاومت در سر داشت جلال الدین منکبرنی پسر سلطان محمد بود که با سپاهیان اندکی که در اختیار داشت در بعضی نقاط لشکر مغول را شکست داد، ولی اختلاف سپاهیان وی و حملات پی درپی مغول دیگر قدرت مقاومت را از وی سلب کرد و سرانجام در غرب ایران به دست یکی از اکراد کشته شد و بدین ترتیب کشور ایران به دست قوم مغول مسخر شد و چنگیز به قصد مراجعت به مغولستان به ماوراءالنهر رفت و در سال 620 هَ. ق. با پسرانش در کنار رود سیحون مجلس مشاوره ای ترتیب داد تا درباره ٔ اداره ٔ سرزمینهای تسخیرشده تصمیماتی بگیرند. چنگیز در سال 621 با همه ٔ پسرانش بجز جوجی که به دشت قفچاق رفته بود به مغولستان رسید و پس از غلبه بر پادشاه تنگت واقع در شمال تبت در سال 624 هَ. ق. به سن 72 سالگی درگذشت. بعد از مرگ چنگیز پسرش اوکتای قاآن به وصیت پدر جانشین وی گردید و بعد از اوکتای قاآن پسرش گویوک خان(639-647 هَ. ق.) و پس از او منگوقاآن(648-657 هَ. ق.) به خانی نشستند و در عهد خان اخیر هولاکو مأمور تکمیل فتوحات مغول در ایران و سایر نواحی غربی آسیا گردید. در فاصله ٔ میان تسلط مغول بر مشرق ایران و حمله ٔ هولاکو به ایران سرزمینهای مفتوح مغولان را حکام مغولی که از جانب خانان مغول تعیین می شدند با راهنمایی و مشاورت وزرای ایرانی، مانند شرف الدین خوارزمی و بهاءالدین محمد جوینی اداره می کردند. هولاکو که برادر منگوقاآن و پسر تولی خان پسر چنگیز بود، در طی حملات مکرر خود اسماعیلیه را منکوب و قلاع آنان را ویران ساخت و سپس بغداد را فتح کرد و با کشتن المستعصم باﷲ خلیفه ٔ عباسی به خلافت 525ساله ٔ بنی عباس خاتمه داد و پس از فتح بغداد شهرهای عراق و همچنین گرجستان و ارمنستان و بلاد آسیای صغیر را مسخر کرد. در سال 661 هَ. ق. قوبیلای قاآن که بجای منگوقاآن نشسته بود سلطنت تمام ایران و بین النهرین و شام و آسیای صغیر را به هولاکو واگذار کرد و بدین ترتیب اخلاف چنگیزخان سلسله ای در ایران تشکیل دادند که به ایلخانان مغول معروف است. هولاکو در سال 663 هَ. ق. بعد از آنکه همه ٔ منازعان را از جیحون تا سرحدات مصر منکوب و مطیع کرده بود درگذشت. بعد از هولاکو، خانان مغول به ترتیب زیر به فرمانروایی رسیدند: 1- آباقاخان پسر هولاکوکه در 663 جلوس کرد و در 680 هَ. ق. وفات یافت. 2-سلطان احمد تگودار پسر هولاکو(680-683 هَ. ق.). 3-ارغون پسر آباقاخان(683-690 هَ. ق.). 4- گیخاتو پسر آباقاخان(690-694 هَ. ق.). 5- بایدو پسر طرغای بن مغول که در 694 هَ. ق. کشته شد. 6- محمودخان غازان پسر ارغون(694-702 هَ. ق.). 7- سلطان محمد خدابنده اولجایتو پسر ارغون(702-716 هَ. ق.). 8- سلطان ابوسعید بهادرخان پسر اولجایتو(716-736 هَ. ق.). بعد از مرگ ابوسعید بهادرخان ضعف و انحطاط در سلطنت ایلخانان آشکار شد و ممالک ایلخانان دچار تجزیه و تفرقه گردید. و رجوع به تاریخ مغول و تاریخ مفصل ایران از استیلای مغول تا دوران مشروطیت تألیف عباس اقبال و طبقات سلاطین اسلام و تاریخ ادبیات ایران تألیف صفاج 3 بخش 1 و چنگیزخان و هولاکو در همین لغت نامه شود.

مغول. [م ِغ ْ وَ](ع اِ) سیخ کارد که در میان عصا وتازیانه دارند به هندی کپتی یا شمشیری است شبیه مشمل مگر از آن باریکتر و درازتر.(منتهی الارب)(آنندراج). سیخ کارد که در میان عصا و تازیانه دارند و شمشیر باریک دراز.(ناظم الاطباء). آهنی که در میان تازیانه قرار می دهند و آن را غلافی است و گویند تازیانه ای که در میان آن شمشیر باریکی باشد و گویند شمشیر باریک و دراز که آن را در زیر جامه نگاه دارند.(از اقرب الموارد). || پیکان دراز یا شمشیری است باریک گردن و دراز.(منتهی الارب)(آنندراج). پیکان دراز و گویند شمشیر باریک که یک طرف آن تیز و طرف دیگرش مانند کارد باشد.(از اقرب الموارد). || فرس ذات مغول، اسب پیشی گیرنده.(منتهی الارب)(از آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || آنچه موجب نابودی چیزی باشد.(از اقرب الموارد).


فرمان

فرمان. [ف َ] (اِ) در زبان پهلوی فرمان، در پارسی باستان فرمانا، در ارمنی عاریتی و دخیل هرمن، معرب آن نیز فرمان و جمع عربی آن فرامین است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). حکم. امر. دستور. اجازه. (یادداشت به خط مؤلف):
به کار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر به فرمان دیو.
بوشکور.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منجیک.
همه حکمی به فرمان تو رانند
که ایزد مر تو را داده ست فرمان.
دقیقی.
من آنچه شنیدم بگفتمت راست
تو به دان کنون رای و فرمان تو راست.
فردوسی.
چو دوری گزیند ز پیمان تو
بریزند خونش به فرمان تو.
فردوسی.
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی
ز فرمان من روی برگاشتی.
فردوسی.
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
تو را جز صبر کردن چیست درمان ؟
فخرالدین اسعد.
او را سوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد. (تاریخ بیهقی). به فرمانی که هست واجب کند که بر این نام که دارد بماند. (تاریخ بیهقی). شمایان را فرمان نبود جنگ کردن. چرا کردید؟ (تاریخ بیهقی).
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
ناصرخسرو.
آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی
فرزندش امروز نشسته ست به فرمان.
ناصرخسرو.
چون توفرمان محمد را همی منکر شوی
سنت و اجماع و تعلیم جماعت چیست پس ؟
ناصرخسرو.
فرمان آمد که یا میکائیل بر زمین رو و یک قبضه خاک بیاور. (قصص الانبیاء). فرمان چیست ؟ و از کدام سو برآیم، از جانب مغرب یا از جانب مشرق ؟ (قصص الانبیاء). طاوس گفت که فرمان نیست که کسی را در بهشت بگذارم برود. (قصص الانبیاء). که بندگان را از امتثال فرمان چاره نباشد. (کلیله و دمنه). دمنه گفت فرمان ملک راست. (کلیله و دمنه). با او سباع و وحوش بسیار همه در متابعت فرمان او. (کلیله و دمنه).
چو ماندم بی زبان چون نای جان در من دمیداز لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش.
خاقانی.
بر خط او چو دایره ٔ جزم بشمرم
در گوش عقل حلقه ٔ فرمان شناسمش.
خاقانی.
درگوش زمانه حلقه ٔ حکم
بر دوش جهان ردای فرمان.
خاقانی.
جمله ٔ ذرات عالم گوش شد
تا تو فرمائی بر آن فرمان که هست.
عطار.
حامل دین بود او محمول شد
قابل فرمان بد او مقبول شد.
مولوی.
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری بکن به فرمانش.
اوحدی.
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما.
حافظ.
چرخ اگر گردد به فرمانت بر آن هم دل مبند
ای برادر کار طفلان است فرفر داشتن.
قاآنی.
- به فرمان، مطیع. فرمانبردار. (یادداشت به خط مؤلف):
تا جهان باشد جبار نگهبان تو باد
بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باد.
منوچهری.
- به فرمان آوردن، مطیع ساختن. (یادداشت به خط مؤلف).
- به فرمان کردن، به فرمان آوردن. مطیع ساختن:
مگر نگین سلیمان به دست خسرو ماست
که چون سلیمان مر باد را به فرمان کرد.
مسعودسعد.
- بی فرمان، بدون اجازه.بی دستور. (یادداشت به خط مؤلف).
- بی فرمانی، نافرمانی. اطاعت نکردن. مقابل فرمان برداری:
گرم از پیش برانی تو به شوخی نروم
عفو فرمای که عجز است نه بی فرمانی.
سعدی.
- رخش فرمان، مرکبی که چون رخش رستم فرمان سوار خود برد و تیزرو باشد:
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزفعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز.
منوچهری.
- زیر فرمان آمدن، مطیع شدن. اطاعت از کسی کردن:
بیغمی خوش ولایتی است ولیک
زیر فرمان کس نمی آید.
انوری.
- زیر فرمان آوردن، به فرمان آوردن و مطیع ساختن. به فرمان کردن. کسی رابه اطاعت خود واداشتن. (یادداشت به خط مؤلف).
- سر به فرمان آوردن، اطاعت کردن.سر به فرمان نهادن.
- سر به فرمان نهادن، اطاعت کردن. (یادداشت به خط مؤلف):
سر به فرمان بنهد خورشیدش
هرکه یک ذره تو را فرمان کرد.
عطار.
- نافرمان، بی فرمان. سرکش: نفس نافرمان قضای شهوت خواهد. (گلستان).
- نافرمانی، سرکشی. سرپیچی: به تو گرویدیم و دیگر نافرمانی نکنیم. (قصص الانبیاء).
گرچه نافرمانی از حد رفت و تقصیر از حساب
هرچه هستم همچنان هستم به عفو امیدوار.
سعدی.
ترکیب های دیگر:
- فرمان آمدن. فرمان بر. فرمان بردار. فرمان برداری. فرمان بردن. فرمان بری. فرمان به جای آوردن. فرمان پذیر. فرمان پذیرفتن. فرمان پذیری. فرمان حق رسیدن. فرمان خواستن. فرمان دادن. فرماندار. فرمانداری. فرمانده. فرماندهی. فرمان ران. فرمان راندن. فرمان رانی. فرمانروا. فرمانروا شدن. فرمان روان. فرمانروایی. فرمان شدن. فرمان عنایت. فرمانفرما. فرمانفرمایی. فرمان کردن. فرمان گذار. فرمان گزار. فرمان نگه داشتن. فرمان نمودن. فرمان نیوش. فرمان نیوشی. فرمانی. فرمان یافتن. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
|| نوشته ای که در آن سِمت یا مواجبی برای کسی معین می شود. (یادداشت به خط مؤلف). توقیع پادشاه. (ناظم الاطباء). حکمی که از جانب شخصی بزرگ صادر شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین). فرمان حکومت. منشور. || وسیله ٔ حرکت اتومبیل و دوچرخه و دیگر وسائط نقلیه به چپ یا به راست. رُل. (یادداشت به خط مؤلف).


ذات مغول

ذات مغول. [ت ُ م ِغ ْ وَ] (ع ص مرکب) فرس ذات مغول، اسپ پیشی گیرنده.

فرهنگ فارسی هوشیار

مغول

(اسم) فردی از قوم مغول: } همچنان کاینجا مغول حیله دان گفت می جویم کسی از مصریان. . . { (مثنوی . نیک. 649:3)

گویش مازندرانی

فرمان

دستور فرمان

ترکی به فارسی

فرمان

فرمان

فرهنگ عمید

فرمان

امر، دستور،
حُکمی که از جانب شخص بزرگ صادر شود، حُکم،
وسیله‌ای دایره‌ای‌شکل برای هدایت خودرو، رل،
* فرمان بردن: (مصدر لازم) [مجاز] اطاعت کردن،
* فرمان راندن: (مصدر لازم) [مجاز] حکومت کردن،
* فرمان دادن: (مصدر لازم)
امر کردن، حکم کردن،
[قدیمی] اجازه دادن،
* فرمان یافتن: (مصدر لازم)
دریافت کردن فرمان،
[قدیمی، مجاز] مردن،


مغول

قومی زرد‌پوست ساکن آسیای مرکزی،
هریک از افراد این قوم،

معادل ابجد

فرمان مغول

1447

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری